بس جمعه که در فصل تو افسرد
بس خنده آینه که پژمرد
پروانه چه بسیار که در پای تو ای شمع
خندید و ندانست که اقبال سحر مرد
آنها،نه دلها که گلهای بی نجابت اند که ترا انتظار نمی کشند.
و آنها نه سرها، که سنگهای بی صلابت اند، اگر از شمیم فرج، چون گل نشکفند.
مادران، ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ریختند.
پدران، هر صبح آدینه، دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و در کوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند.
آموزگاران، نخست حرفی که در گوش ما خواندند، دلواژه های مهر با خورشید سپهر بود.
روح پدرم شاد که می گفت به استاد
فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشق
از یاد نمی برم آن روز را که با پدر گفتم: کدامین کوه میان ما و او غروب افکند؟
گفت: فرزندم! دانستم که بالغ شده ای، که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند.
گفتم:در کنار کدامین برکه بنشینم، تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟
گفت: فرزندم! دانستم که از من میراث داری، که پدران تو همه برکه نشین، بودند.
گفتم: پدر جان! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری؟
گفت: فرزندم! پروانه ها همه چنین اند.
گفتم: مادر مرا چه روزی زاد؟
گفت: جمعه.
گفتم: و شما.
گفت: جمعه.
گفتم: برادران و خواهرانم؟
گفت: جمعه.
گفتم: چگونه است که ما همه جمعه گانیم؟
گفت: در روزگار نامرادی، هر روز جمعه است، و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند، همه عصرند.
با گوشه جامه سبز دعا، اشک از چشم های خود دزدید و، گفت:فرزندم!امروز چه روزی است؟
گفتم: جمعه.
گفت: تا جمعه موعود، چند آدینه راه است؟
گفتم: یک یا حسین دیگر.
گفت: حسین را، تو می شناسی؟
گفتم: همان نیست که صبحهای جمعه، پرده خوان ندبه خون است؟
گفت: و عصرهای جمعه، کبوتران فرج را، یک یک بر بام انتقام می نشاند.
مادرم به ما پیوست. دلگیر بود، اما مهربان. چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز از سر برنداشته بود که از بیت الاحزان پرسید.
نگاه پدر به سوی ما لغزید و چشمهای من، در افق خیره ماند.
پدر یا مادر، نمی دانم، یکی گفت:
شاید امروز ، شاید فردا، شاید... همین جمعه.
*برگرفته از مقاله ی ندبه های دلتنگی